پویانپویان، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 29 روز سن داره

×××دانشمند کوچولو×××

دانشمند کوچولوی مامان

عشق مامان علت اينكه اسم وبلاگتو دانشمند كوچولو گذاشتيم يكي بخاطر معني اسمت و يكي هم بخاطر خصوصيات شخصيتيت كه تو متولدين مهر وجود داره اما بزرگتر كه شدي تقريبا يكسال و نيمت كه بود هر چي رو كه ميديدي ازمن درموردش سوال ميكردي. اول ا ميگفتي (مامان اينا سيه اينا ؟) اما الان كه حرف زدنت تقريبا كامل شده ميگي ( مامان اين چيه ؟) به محض ديدن هر چيز جديدي اين سوالو از من ميپرسي هرچيزي كه برات جالبه سريع كنجكاو ميشي يا از من يا از بابا در موردش ميپرسي . كوچيكتر كه بودي مثلا شش ،هفت ماهت كه بود هميشه دستاتو تو هم قفل ميكردي در حالي با دستات بازي ميكردي  زل ميزدي به انگشتات و با نگاهي پر از سوال بهشو نگاه ميكردي منم ...
16 بهمن 1392

خواب خرگوشی

الهی قربونت برم وقتی میخوابیدی چشمای قشنگت همیشه نیمه باز بود آدم فکر میکرد بیداری وقتایی که خوابت سبک بود اینطوری میخوابیدی وقتایی هم که خوابت عمیق بود اینقدر صورتت معصوم میشد که گاهی تا مدتها به چهره زیبات خیره میشدم و از دیدنت سیر نمیشدم  . تعدادی از اونها را برات گذاشتم که ببینی  :                                                        &nbs...
16 بهمن 1392

پروردگارم :

خدايا از اين هديه ي  بزرگي كه به من دادي سپاسگذارم هديه اي كه آرزوي هميشه من بود شنيدن كلمه  مادر از زبون يك فرشته كوچك . خدايا بهم توان بده، توان بده تا از اين امانت به خوبي نگهداري كنم .  يه  مادر خوب بودن نشانه شكر گذار ي از نعمت توست پس كمكم كن تا شكر گذار باشم تا بتوانم   مادر خوبي براي پويانم باشم و همانطور كه تو مي خواهي تربيتش كنم  كمك كن تا لايق كلمه مادر  باشم كمك كن تا شرمنده تو و اين هديه ارزشمند تو نشوم . خدايا هديه ي تو آرامشي به قلب من داد كه وصفش امكان پذير نيست بايد دركش كرد بايد حسش كرد بايد بود تا فهميد . خدايا از تو ميخ...
16 بهمن 1392

وقتی که بدنیا سلام گفتی

هنوز سه هفته به بدنیا آومدنت مونده بود ولی انگار تو برای آومدن خیلی عجله داشتی شایدم اشتیاق وصف ناپذیر منو و بابا رو حس کرده بودی شايدم دلت برامون می سوخت وقتی بال بال زدن منو و بابا رو میدیدی آخه تو وروجک خیلی منو و بابا رو توی اون هشت ماه و چند روز اذیت کردی و بارها  ترسوندی برای همین حق داشتيم که آرزو کنیم این روزها زودتر بگذره به هر حال روز ١١/٧/٩٠وقتی که حركتات تو شکمم کم شد نگران شدیم وبا بابایی پیش دکتر رفتیم اونموقع بود که دکتره کفت بله، آقا پسرتون خسته شده و میخواد زودتر از موعد تشریف بیارن و......   و اینگونه  پویان تمام عشق من و بابا  ساعت ١٢:٤٥نیمه شب&nb...
15 بهمن 1392

زمانی که خدا به من نظر کرد

١٦ /١٢/٨٩ بود که فهمیدم خدا یکی از فرشته های خوشگل کوچیکشو تو وجودم به امانت گذاشته. به بابا که گفتم آنقدر خوشحال شده بود که برای بدنیا آومدنت لحظه شماری میکرد بابایی دوست داشت تو زودتر بدنیا بیایی که وقتی از سر کارمیاد با دیدن تو تمام خستگیش از تنش بیرون بره.  پسرم تو هدیه خدا هستی به من و بابا هدیه ای که همیشه آرزوی داشتنش هیچوقت از دلم نمیرفت هدیه ای که از دیدنش هیچوقت سیر نمیشم واز بودنش هیچوقت پشیمون .....                              &nb...
15 بهمن 1392

سخنی با پسرم

سلام پسرم.عشق مامان مدتی بود که بابا به خاطر مشغله کاری نتونسته بود وبلاگتو به روز کنه برای همین مامان تصمیم گرفت خودش اینکارو بکنه. دانشمندکوچولو مامان از این به بعد عکسها و خاطراتتو از زمانی که به دنیا آمدی تا الان که دو سال و چهار ماهته را من تو ویلاگت میزارم تا ببینی .از اینکه چند ماهی بین آن وقفه ایجاد شد منو و بابا رو ببخش واقعا هردو خیلی درگیر بودیم مامان که درگیر درس و دانشگاه و کارهای خونه و اساس کشی و ... بابا هم که تازه کارشو عوض کرده وبه خاطر اینکه کارش زیاد شده و تمام وقتش پر شده نتونسته برات مطلب جدید بزاره به هر حال الان مامان در خدمت شماست قربان. امیدوارم برام وقت بزاری که به وبلاگت سر ...
15 بهمن 1392

جقله

   عکس جقله رو دسکتاب بابائی تو محل کارشه ،وقتی چشمم بهش میفته دلم خیلی هواشو میکنه                                                                ...
14 بهمن 1392
1